توضیحات
مصاحبه:
1.
آیا از پزشکشدنتان راضی هستید؟
بله، صددرصد. چون این علاقه و عشق من بود و اگر حتی روزی دوباره به این دنیا بازمیگشتم، دوباره همین رشته پزشکی و همین تخصص جراحی اعصاب را انتخاب میکردم و باز به مردم همین کشور خدمت میکردم، چراکه فکر میکنم شغل پزشکی بزرگترین خدمت را به بشریت ارایه میکند. فرقی نمیکند در کدام دانشگاه تحصیل میکردم چون من از دانشگاه پهلوی سابق شیراز، پزشکی عمومی را آغاز کردم، در دانشگاه تهران به کارم ادامه دادم، بیمارستان آراد را بهنوعی پایهگذاری و فعال کردم که اکنون 10 جراح مغزواعصاب بهصورت تماموقت و پارهوقت در آن کار میکنند.
خانوادهتان چطور؟ آیا از شغل و تخصص شما راضی هستند؟
بیشک خانواده من هم تمام فکر و تصمیمات خود را گرفتهاند که تاکنون درکنار من هستند، هرچند من خیلی دیر ازدواج کردم. البته شغل و کار ما فواید و مضراتی دارد که آنها هم پذیرفتند، ولی میدانم که فرزندان من از من راضی هستند و گلایهای ندارند.
بهترین لحظه طبابت شما چه زمانی بوده است؟
بهترین لحظه طبابت من موقعی است که بیماری، با کولهباری از مشکل و بیماری به مطب من مراجعه میکند و پس از انجام درمانهای تخصصی، از مطب سالم و خوشحال خارج میشود.
بدترین لحظه طبابت شما چه زمانی است؟
بدترین لحظه از نظر من موقعی است که روند طبیعی جراحی دستخوش یک اتفاق غیرمنتظره و استثنایی میشود. این مساله مسیر عادی درمان را مختل میکند و حتی میتواند به مشکل جدی برای بیمار منجر شود. مثلا یکی از حالتهای مشکلساز زمانی است که یکی از عروق مغز دچار حالت بادکنکی یا آنوریسم شده و هر لحظه امکان پارگی دارد. در اینگونه عارضه باید بهآهستگی به محل نزدیک شویم و قبل از پارهشدن رگ، عروق اصلی خونرسان آن را ببندیم؛ اما متاسفانه در برخی موارد اتفاقی غیرمنتظره رخ میدهد و پارگی ناخواسته رگ مغزی، روند جراحی را مختل کرده و کار را دشوار میکند. این زمان بدترین حالت برای من و شاید هر جراح مغز دیگری باشد.
پزشکی، چهچیزی به شما داده و چهچیزی از شما گرفته است؟
چه به ما نداده و چه از ما نگرفته؟ به نظر من همهچیز به من داده، بهخصوص اینکه محبت مردم از همهچیز مهمتر است. بههرحال هرکسی اگر شغلی را انتخاب میکند باید برای آن حرفه وقت بگذارد. ممکن است خیلی راحت برخی اوقات به مرخصی بروم ولی گاهی نیز ممکن است بین مرخصی و نجات یک بیمار، تمام برنامههایم را عوض کنم و بهموقع به بیمارستان بازگردم. من راضی هستم. کار من، همه وقت مرا به خودش اختصاص میدهد، بهخصوص که در زمینه مسایل و مشکلات اجتماعی حرفه تخصصی جراحی، در دفتر جامعه جراحان نیز خدمت میکنم. گردش کار در جامعه جراحان حداقل روزی دو تا سهساعت وقت میخواهد.
همکاران شما و بیمارانتان لقب «پنجه طلایی» را برای شما انتخاب کردهاند. دلیلش چیست؟
این لقب، لطف مردم و همکاران نسبت به من است چون من برای مداوای بیمارانم دقت خاصی دارم و سعی میکنم که بهترین روش درمانی را به آنها ارایه دهم، نتیجه درمان هم در اغلب موارد بسیار رضایتبخش بود و به همین دلیل بیماران لقب «پنجه طلایی» را برای من انتخاب کردند.
بهعنوان یک پزشک، لذتبخشترین لحظههای زندگی شما چیست؟
وقتی بیماری وارد مطب میشود و مشکلش را برایم تعریف میکند، معاینهاش میکنم، عکسهایش را میبینم، برایش توضیح میدهم و او با لبخند از مطب خارج میشود، واقعا برایم ارضاکننده است و خیلی لذت میبرم. البته از آموزش به پزشکان جوان یا دانشجویان پزشکی و آموزش در اتاقعمل نیز همانقدر لذت میبرم، اما راضیرفتن بیمار از مطب، بیش از هرچیزی لذتبخش است و بسیاری از بیمارانی که به من مراجعه میکنند، میگویند آقای دکتر! کاش پزشکان دیگر هم مثل شما معاینه میکردند و درباره نوع بیماری و روش درمان، کمی به ما توضیح میدادند. امیدوارم همه پزشکان این رویه را در پیش بگیرند.
آیا تاکنون پیش آمده که از کار خسته شوید؟
خستگیها بوده، ولی زودگذر بوده، بهخصوص در زمان جنگ؛ تعداد بیمارانی که باید جراحی میشدند طوری بود که گاهی تا 24ساعت هم نمیتوانستیم بخوابیم. بالاخره باری بود که با علاقه برداشتیم و مسالهای هم به وجود نیامد.
کمی هم از زمان جنگ برایمان تعریف میکنید؟
ما در زمان جنگ، پدیدههایی را دیدیم که در دانشگاه هاپکینز آمریکا هم نمیشد دید چون مختص زمان جنگ بود، مثلا صدمات عروق مغزی در اثر اصابت ترکشها و خمپارهها به وجود میآمد و میشد گفت که شناخت کافی نبود و با تحقیقات و آنژیوگرافیهایی که از بیماران کردیم، تعداد زیادی از بیماران را پیدا کردیم که به جراحی نیاز داشتند، ما هم جراحی کردیم و این جمعآوری بیماران به انتشار چندین مقاله مستند خوب در سطح بینالمللی منجر شد.
آقای دکتر الگوهای شما چه کسانی بودند؟
هر دانشجوی پزشکی الگوهای خاصی برای خود دارد. من افتخار آشنایی با دکتر «محسن ضیایی»، متخصص بیماریهای کودکان از دانشگاه جانهاپکینز را داشتم و این استاد گرامی در دوره پزشکیام الگوی من بودند. علاوه بر آن، یک جراح مغزواعصاب کانادایی نیز که مدت ششسال مشغول خدمت و آموزش در دانشگاه شیراز بود، الگوی خوبی شد که راه آیندهام را انتخاب کنم.
شما و پروفسور «مجید سمیعی» و پروفسور «نصرالله عاملی»، از استادان نامدار جراحی مغزواعصاب هستید. کمی درباره این استادان برایمان بگویید.
گرچه بهطور مشخص شاگرد هیچکدام از این دو انسان والا و استاد محبوب نبودهام، اما این افتخار را داشتم که چندسال همکاری نزدیکی با پروفسور «عاملی» داشته باشم و در چند مورد، درخصوص بیماران با پروفسور «سمیعی» مشاوره کردهام. این دو بزرگوار از سال 1329 بخش جراحی اعصاب را در بیمارستان هزارتختخوابی (امامخمینی فعلی) افتتاح کردند و با زحمت فراوان تداوم این رشته را تثبیت کردند. بعد از دکتر «عاملی» که ریاست بخش جراحی اعصاب شریعتی را بر عهده داشتند، اینجانب تا سال 65 عهدهدار این مسوولیت بودم و سپس دکتر «سیدحمید رحمت» استاد گرامی تا سال 83 ریاست بخش را پذیرفتند و اکنون هم دکتر «سیدمحمد قدسی» قبول زحمت کردند. علاوه بر این، من بههمراه پروفسور «عاملی»، کتابی تالیف کردم با عنوان کیست هیداتیک در سیستم عصبی مرکزی که برنده اولین جایزه کتاب پزشکی در سال 75 شد.
چه توصیهای برای پزشکان جوان دارید؟
توصیه من به پزشکان جوان این است که پژوهش را فراموش نکنند. البته قبول دارم که محدودیتهایی وجود دارد، ولی در زمان ما هم محدودیتهای زیادی برای پژوهش بود. امروز هم بهخصوص از نظر بودجه اختصاصیافته به پژوهش، مشکلاتی وجود دارد، اما فراموش نکنید پژوهش و تحقیق را به طور واقعبینانه در موضوع سلولهای بنیادی و در درمان صدمات مغزی انجام دهید. تاکید میکنم واقعبینانه فکر و تحقیق کنید چون احتمالا سلولهای بنیادی آینده درمان را در چند دهه دیگر تشکیل میدهد. توصیه دیگرم این است که یکتنه به جنگ امراض بیماران خود نروید و از همکاری دیگر گروههای تخصصی استفاده کنید چراکه بدون شک هم موجب آسایش فکر شما میشود و هم بازده بهتری را عاید بیمار میکند. از مقوله نگاهکردن به بیمار بهصورت کالا (که متاسفانه در جامعه پزشکی ما رخنه کرده است)، برحذر باشید. به همکارانم نیز توصیهای دارم و از آنها میخواهم که زیر بالوپر رزیدنتهای جوان خود را بگیرید. طبابت گروهی را توصیه میکنم، بهخصوص برای همکاران جوانی که با استادان باتجربه کار میکنند. با این روش، پزشکان جوان با همکاری این استادان، از آموزش بعد از دوران رزیدنتی نیز برخوردار میشوند. در ضمن در صورتی که مشکلی پدید آید، این همفکری، باعث آرامشخاطر پزشکان میشود.
استاد لطفا یک روز از زندگی شخصی و کاری خودتان را برای ما تعریف کنید.
صبحها بین شش تا 6:30 صبح بیدار میشوم و قبل از ساعت هشت صبح از منزل خارج میشوم. معمولا کارم را با کارهای اداری جامعه جراحان شروع میکنم؛ گاهی دوساعت و حتی برخی روزها تا پنجساعت هم در دفتر جامعه جراحان حضور دارم. بعد با همکارانم درصورت داشتن عملجراحی همراه میشوم و در بیمارستان هستم تا عملهای جراحی تمام شود. دوروز در هفته، عصرها در محل درمانگاه بیمارستان از ساعت سه تا هفت بیماران را ویزیت میکنم و به مطب خصوصی خاصی هم نمیروم. بعضی روزها ساعت پنج بعدازظهر و برخی روزها حدود هفت تا هشت بعدازظهر به منزل بازمیگردم. بیشتر شبها حوالی ساعت 11 به رختخواب میروم. شام را دیرتر از ساعت 9 شب صرف نمیکنیم. گاهی روزها که زودتر به منزل برمیگردیم ساعت هفت شام میخوریم.
زیباترین خاطره شما در طول سالهای زندگی چه بوده است؟
دانشجویانم که رشته جراحی مغزواعصاب را زیرنظرم فراگرفته بودند و اکنون جایگاه ویژهای پیدا کردهاند، در سن 70سالگی در دانشگاه تهران برای من مراسم بزرگداشتی گرفتند که خیلی خاطرهانگیز بود.
منبع: http://namehnews.ir
2.
چه افرادی و عواملی در موفقیتهای حرفه ای شما نقش اساسی داشتهاند؟
شاید شما تعجب کنید! مادرم را در سن یکساگی و پدرم رادر8 سالگی ازدست دادم. بنابراین وقتی شما با یک فردی اینچنینی برخورد میکنید بایداحساس کنیدکه فردی با پشتکاربسیار قوی وخود ساخته است. میتوانم بگویم یکی ازعلل پیشرفتم این بود که هم در کنکور دانشگاه تهران و هم در دانشگاه شیراز شرکت کردم و خوشبختانه قبول شدم.
آنجا تنها حسنی که داشت همه چیز به انگلیسی بود اساتید خارجی بودند و از همان بدو امر ما با یکسری استادانی روبرو شدیم که آمده بودند به زبان انگلیسی آموزش دهند و دانشگاه هم به زبان انگلیسی بود و باعث شد ارتباط ما در آن زمان با علوم بینالمللی بهتر از این باشد. خوشبختانه من استادی داشتم به نام"مرحوم دکتر محسن ضیایی" که متخصص اطفال بود و تحصیلات خودرا دردانشگاه «جانهاپکینز» گذرانده بود؛
وقتی که فعالیت من را در دوره انترنی دید با من صحبت کرد و به من گفت میخواهی چه کارکنی؟ گفتم الان احساس میکنم جراح مغز و اعصاب در این مملکت کم است و اتفاقا آقایی به نام کنت لیویگستون آن زمان برای مدت 6 سال برای کار به شیراز آمده بود. کانادایی بود و من با او توانستم رابطه نزدیکی برقرار کنم و آشنایی با اوعلاقه من را به رشته جراحی اعصاب زیاد کرد.
خیلی جالب بود او دوست داشت صبحها به باغ پرندگان نزدیک بیمارستان نمازی برود، پرندگان را دقیقا میشناخت واگر پرندگان را نمی دید سر کار حاضر نمی شد. آنجا برایم از پرندگان میگفت. من با ایشان ارتباط خوبی داشتم و با دکتر ضیایی هم همینطور به همین خاطر من علاقه خودم را نسبت به جراحی اعصاب نشان دادم.
استادم دکتر ضیایی برای مدتی قصد سفر داشت از من پرسید دوست داری چه چیزی از سفر برای تو بیاورم؟ گفتم فضای خوب برای آموزش در رشته جراحی اعصاب. یک ماه بعد برای من نامه نوشت ودر نامه ذکر کردهمانجا بمان. . بعد از اینکه دکترای پزشکی عمومی را گرفتم.
یکسال در رشته پاتولوژی کار کردم ولی به هر ترتیب وارد دانشگاه «جانهاپکینز» شدم و یک دوره 6 ساله کامل جراحی مغز و اعصاب را در آنجا گذراندم. و بعد از امتحانات برد تخصص و موفقیت در بیمارستان «جانهاپکینز» شروع به کار کردم.
روزی دکتر فرخ سعیدی و آقای دکتر نهاوندی که رییس آن زمان دانشگاه شیراز بود برای انتخاب افراد برجسته که تحصیلکرده در خارج هستند به دفتر رییس بخش ما آمدند. من را صدا زدند و گفتند که ما آمدیم که شما را به ایران ببریم و گفتند ما برنامه زندگی شما را میدانیم وخیلی خوشحال میشویم اگر شمابه دانشگاه ما بیایید و تدریس کنید. همانجا حکم دانشیاری رشته جراحی اعصاب را امضا و به من دادند. باورتان نمیشود، آن زمان از نظر مالی برایم آمدن مشکل بود که پول بلیط هواپیمای برگشت را بدهم چون پولی که آنجا در میآمد نسبت به درآمد پزشکان امروز خیلی کمتر بود. با ماهی 70دلار زندگی میکردیم. بلافاصله بعد از دوره تخصص امتحان بوردم را با موفقیت گذراندم و قبول شدم.
با بورد آمریکایی جراحی اعصاب در سال 1348 به ایران بازگشتم و در دانشگاه سرپرست دانشجویان پزشکی شدم. بعد از گذشت 4 سال دکتر نهاوندی از شیراز به دانشگاه تهران آمد و رییس دانشگاه پزشکی شد و از من درخواست کردکه به تهران بیایم و اولین کاری که انجام دادیم این بود که ساختمانی که 30 سال قرار بود به عنوان بیمارستان روانی تأسیس شود (محل فعلی بیمارستان دکتر شریعتی) به من دادند.
مرحوم پروفسور عاملی ،دکتر هدایت ،دکترصفی نیا که ارتودنسی درس میداد. خانم دکتر عاملی، دکتر هدایت، دکتر ملک و خلاصه همه ما مامورشده بودیم این بیمارستان را بازسازی و به یک بیمارستان عمومی دانشگاهی تبدیل کنیم . وقتی تمام شد اسم آن را گذاشتند دانشکده پزشکی داریوش کبیر و بعد که انقلاب شد این دانشگاه تبدیل به مرکز پزشکی دکتر شریعتی گردید.
شما، پروفسور «مجید سمیعی» وپروفسور«نصرالله عاملی»، از استادان نامدارجراحی مغزواعصاب هستید. کمی درباره این استادان برایمان بگویید.
هر دوی این بزرگواران در سال 1950به ایران آمدند. پروفسور عاملی جراحی را به پایان رسانده بود. پروفسور در شرکت نفت استخدام شد و دوباره برای تخصص به انگلیس رفته بوددر آنجا دوره جراحی اعصاب را گذرانده بود وو قتی متخصص شده بود برگشت . پروفسور سمیعی هم همزمان با ایشان در زوریخ تحصیل کرده بود و با افراد بسیار شایسته آن زمان تحصیلات را به پایان رساند وبه ایران برگشت.
پروفسور عاملی در سن 65 سالگی و وقتی انقلاب شد چون فرزندانش در کانادا بودند از همان جا به کانادا رفت و بازنشسته هم بود و مدتها هم آنجا زندگی کرد و ما به اتفاق هم بعدها یک کتاب درباره یکی از بیماریهای شایع پزشکی با عنوان «کیست هیداتیك مغزی» را به زبان انگلیسی نوشتیم و درسال 1995به چاپ رساندیم. و در اکثر کتابخانههای برجسته این کتاب وجود داردودر اختیار جوامع بین الملل قرارمی گیرد و تقریبا میتوان گفت که یک کتاب منبع میباشد.
آقای دکتر اگر اجازه دهید كمی هم سوالهای شخصی از شما بپرسیم، لطفا یک روز از زندگی شخصی و کاری خودتان را برای ما تعریف کنید.
ساعت 6 صبح بیدار و قبل از ساعت 8 از منزل خارج میشوم. معمولا کارم را با کارهای اداری جامعه جراحان شروع میکنم؛ گاهی 2 ساعت و حتی برخی روزها تا 5 ساعت هم در دفتر جامعه جراحان حضور دارم. بعد با همکارانم درصورت داشتن عملجراحی همراه میشوم و در بیمارستان هستم تا عملهای جراحی تمام شود.
دو روز در هفته، عصرها در محل درمانگاه بیمارستان از ساعت 3 - 7 بیماران را ویزیت میکنم و به مطب خصوصی خاصی هم نمیروم. بعضی روزها ساعت پنج بعدازظهر و برخی روزها حدود 7 - 8 بعدازظهر به منزل بازمیگردم. بیشتر شبها حوالی ساعت 11 به رختخواب میروم. شام را دیرتر از ساعت 9 شب صرف نمیکنیم. گاهی روزها که زودتر به منزل برمیگردم ساعت7 شام میخوریم.
زیباترین خاطره شما در طول سالهای زندگی چه بوده است؟
دانشجویانم که رشته جراحی مغزواعصاب رازیرنظرم فراگرفته بودندواکنون جایگاه ویژهای پیداکردهاند،در سن 70 سالگی در دانشگاه تهران برای من مراسم بزرگداشتی گرفتند که خیلی برایم خاطرهانگیز بود.
آقای دکتر الگوهای شما چه کسانی بودند؟
هر دانشجوی پزشکی الگوهای خاصی برای خود دارد. من افتخار آشنایی با دکتر «محسن ضیایی»، متخصص بیماریهای کودکان از دانشگاه «جانهاپکینز» را داشتم و این استاد گرامی در دوره پزشکیام الگوی من بودند. علاوه بر آن، یک جراح مغزواعصاب کانادایی نیز که مدت 6 سال مشغول خدمت و آموزش در دانشگاه شیراز بود، الگوی خوبی شد که راه آیندهام را انتخاب کنم.
بهعنوان یک پزشک، لذتبخشترین لحظههای زندگی شما چیست؟
وقتی بیماری وارد مطب میشود و مشکلش را برایم تعریف میکند، معاینهاش میکنم، عکسهایش را میبینم، برایش توضیح میدهم و او با لبخند از مطب خارج میشود، واقعا برایم ارضاکننده است و خیلی لذت میبرم.
البته از آموزش به پزشکان جوان یا دانشجویان پزشکی و آموزش در اتاقعمل نیز همانقدر لذت میبرم، اما راضیرفتن بیمار از مطب، بیش از هرچیزی لذتبخش است و بسیاری از بیمارانی که به من مراجعه میکنند، میگویند آقای دکتر! کاش پزشکان دیگر هم مثل شما معاینه میکردند و درباره نوع بیماری و روش درمان، کمی به ما توضیح میدادند. امیدوارم همه پزشکان این رویه را در پیش بگیرند.
یا تاکنون پیش آمده که از کار خسته شوید؟
خستگیها بوده، ولی زودگذر بهخصوص در زمان جنگ؛ تعداد بیمارانی که باید جراحی میشدند طوری بود که گاهی تا 24ساعت هم نمیتوانستیم بخوابیم. بالاخره باری بود که با علاقه برداشتیم و مسالهای هم به وجود نیامد.
بدترین لحظه طبابت شما چه زمانی است؟
بدترین لحظه از نظر من موقعی است که روند طبیعی جراحی دستخوش یک اتفاق غیرمنتظره و استثنایی میشود. این مساله مسیر عادی درمان را مختل میکند و حتی میتواند به مشکل جدی برای بیمار منجر شود. مثلا یکی از حالتهای مشکلساز زمانی است که یکی از عروق مغز دچار حالت بادکنکی یا آنوریسم شده و هر لحظه امکان پارگی دارد.
در اینگونه عارضه باید بهآهستگی به محل نزدیک شویم و قبل از پارهشدن رگ، عروق اصلی خونرسان آن را ببندیم؛ اما متاسفانه در برخی موارد اتفاقی غیرمنتظره رخ میدهد و پارگی ناخواسته رگ مغزی، روند جراحی را مختل کرده و کار را دشوار میکند. این زمان بدترین حالت برای من و شاید هر جراح مغز دیگری باشد.
زندگی خانوادگی
سه فرزند دختر دارم. دو تا از فرزندانم تحصیلات خود را تمام کرده و به مملکت خدمت میکنند که هیچ کدام در حرفه پزشکی نیستند؛ فرزند دیگرم در هنر و در «سن مارتین یونیورسیتی» لندن مشغول تحصیل است و دیگری در «دیزاین پور استیج» به معنی طراحی صحنه سینما و دکوراسیون داخلی.
جنگ و ماندگارترین خاطرات
ما در زمان جنگ واقعاً پدیدههایی را دیدهایم که در دانشگاه « جان هاپکینز» آمریکا هم دیده نمی شد، چون مختص به خود زمان جنگ بود. مثلاً صدمات عروق مغزی در اثر اصابت ترکشها و خمپارهها به وجود میآمد و میشد گفت که شناخت کافی نبود و با تحقیقات و آنژیوگرافیهایی که از بیماران کردیم، تعداد زیادی از بیماران را پیدا کردیم که بعضاً نیاز به جراحی داشتند؛ جراحی کردیم و این جمعآوری بیماران منجر به انتشار چندین مقاله مستند خوب در سطح بینالمللی شد.
زندگی ایدهآل
صبح از منزل خارج میشوی، فکر کنی که یک کار مفید برای جامعه و خانواده انجام بدهی و شب ازانجام آن رضایت خاطر داشته باشی. فکر میکنم آدمها برای رسیدن به زندگی ایده آل، اول باید قانع باشند آنچه مهم است، این است که افراد مرفه باید به افرادی که نیازمندند، کمک کنند.
توصیههای مرد پنجه طلای ایران
1-پیادهروی و شنا را فراموش نكنید
برای تقویت ستون فقرات باید ورزشهای نظیر راهپیمایی و شنا که عضلات کمر را قویتر میکند انجام دهید و از جابه جا کردن، وزنه های سنگین كه زمینه آسیب به دیسکها را فراهم میكند پرهیز نمایید.
2- زانوها را خم کنید، کمر را نه!
اگر در نظر دارید وزنه ای بیش از ده کیلوگرم را بلند کنید، بهتر آن است که بنشینید، بغلش کرده و بلندش کنید. به همین دلیل هم در سطح بینالمللی جمله معروفی داریم كه میگوید:
don’t bend your back, Bend your knees كه یعنی زانوها را خم کنید، کمر را خم نکنید. از عضلات قوی پا خیلی راحت میشود کمک گرفت. اصولاً کسی که آمادگی برداشتن وزنه را ندارد، به نظر من بلند كردن بیش از 10 یا 15 کیلو ممکن است مضر باشد. البته جوان ترها وزنههای سنگین تری هم میتوانند بردارند بدون آن که مخاطره انگیز باشد، ولی سن که بالا میرود (مثلاً تا 50 یا 60) باید واقعاً برای برداشتن وزنه احتیاط کرد.
3- پرهیز از ایستادن و نشستن زیاد
ایستادن زیاد را نمی توان گفت مضر است؛ برای این که شغل ایجاب میکند. من میگویم اگر شما مجبور هستید که نشسته کار کنید، وسط نشستن بعد از 1-2 ساعت قدم بزنید. وارونه این موضوع هم هست؛ اگر مجبورید دایم روی پا باشید، هر دو ساعت یک بار بنشینید یا کناری دراز بکشید که فشار از ستون فقرات و عضلات اطراف اش برداشته شود.
4- خانمهای باردار بیشتر مراقب باشند
مراقبت از ستون فقرات در خانمهای بار دار هم ضروری است. خصوصاً در روزهای انتهای بارداری که ماهیچهها شل میشود و فرصت داده میشود که لگن باز شود تا نوزاد بتواند بیرون بیاید. خانمها بعد از زایمان باید از ورزشهایی استفاده کنند که اندام را مجدداً سفت کرده و عضلات را تقویت کند. در حین حاملگی اگر کسی گرفتگی ستون فقرات دارد باید از گنهای مخصوص حاملگی استفاده کند که فشار را از روی ستون فقرات بردارد.
5- با احتیاط دوچرخهسواری كنید
من متأسفانه احتمال تصادفات را در تهران زیاد میدانم و توصیه دوچرخهسواری هر چند با احتیاط در تهران نمیکنم. در مورد پیستهای دوچرخه سواری اما خیلی خوب است و به کاهش وزن هم كمك میکند. اگر از دوچرخههای معمولی استفاده میکنید، زیادی باید پا بزنید که مصرف انرژی را بالا میبرد در کاهش وزن کمک میکند.
6- به كفشهایتان اهمیت دهید
کفش پاشنه بلند را اگر با آن بزرگ شده باشید، میتوان پوشید ؛ در غیر این صورت آزاردهنده است. در کل پاشنه پهن سه یا چهار سانتی برای کسی که مشکل ستون فقرات دارد، ایدهآل است.
منبع: http://zendegionline.ir